به نام خدا 

در زمان های قدیم ی در دل شب در خیابان به دنبال مکانی برای ی می گشت . ولی چیزی برا یدن پیدا نکرد. در حالی که داشت در کوچه و خیابان های شهر قدم می زد ،چشمش‌به یکمغازه خیاطی افتاد مرد خیاط مشغول دوختن لباس زیبایی 

بود و داخل مغازه شد تا در فرصتی طلایی و مناسب آن لباس زیبا را بد.مرد خیاط همان طور که در حال دوختن لباس بود با خودش زیر لب می گفت ای زبان من امشب کار نکن که سرم را از دست بدهم .

این مسئله را که شنید خیاط بعد از به اتمام رساندن لباس آن را درون جعبه زیبایی گذاشت . بعد از اذان صبح به راه افتاد هم در این مدت او را تعقیب کرد خیاط کمی‌که رفت او  متوجه شد ، که مرد خیاط دارد به قصر سلطان می رود . بالاخره خیاط به قصر سلطان رسید و داخل شد . دز به داخل قصر وارد شد ، و در جایی امن پناه گرفت ( ایستاد ) .

خیاط کادو را به سلطان داد با دیدن کادو همه او را تحسین کردند .سلطان به مرد خیاط گفت:( این لباس را به چه مناسبتی برای من دوخته ای)؟ خیاط جواب داد      

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها